۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شمعی در غربت تا شاید چراغی در خانه


آنان که در طول عمر خود حداقل یک بار طعم مهاجرت را چشیده باشند، پیامد این تصمیم بزرگ را به مثابه یک زایمان توصیف می‌کنند؛ زایمانی که رنجش برای نسل مهاجر است و نتایج متاخرش برای مولود.

اگر این وصف مهاجرت را فرض قرار داده و مهاجر را جستجوگری بدانیم که تن به رنج سپرده و پا در راهی می‌گذارد که الزاما همه نتایج به عمرش کفاف نخواهد داد، با پدیده پناهندگی چگونه باید برخورد کرد؟ پناهندگان یا رانده‌شدگان یک سرزمین به محدوده جغرافیایی دیگر که از دولت بیگانه تقاضای سکنی می‌کنند به طور عمده دو دسته‌اند؛ یکی پناهجویانی که مصائب اقتصادی و معیشتی راهی جز گریختن از موطن برایشان باقی نگذاشته است و به امید زیستنی بهتر پا به کوچ می‌نهند و پناهندگان اقتصادی خوانده می‌شوند و آن دیگری پناهندگان سیاسی.

کنوانسیون ژنو هراس از تهدیدهای جانی و آزار و اذیت در مقولات سیاسی، عقیدتی و اجتماعی و نژادی را مورد نظر می‌گیرد و به گریخته از هر سرزمینی، به دلایل مبتنی بر این شرایط، نام پناهنجو را اطلاق می‌کند؛ اما فرار از گرسنگی و گریز از تبعیض اقتصادی هم واقعیت است. واقعیتی است که کشورهای متعهد به این کنوانسیون به خوبی می‌دانند.

پناهندگان سیاسی اما همواره با وجود آنکه طبق قوانین بین‌المللی و تمایل برخی کشورها به تناسب سطح رابطه دیپلماتیک با کشور متبوع متقاضیان پناهندگی، مورد حمایت واقع می‌شوند، شرایطی به مراتب دشوارتر از پناهدگان اقتصادی داشته‌اند.

پناهنجویی که وجودش به دلیل باور یا اقدام سیاسی و حتی دفاع از حقوق برابر انسان‌ها مورد تهدید واقع شده، بی‌آنکه به زیست اقتصادی‌اش در آینده نظر افکنده باشد، زادگاه مادری را بدرود گفته است. هیچ برنامه‌ای مطابق با شرایط جدید ندارد، فرصتی نبوده تا بداند حتی به کدام سوی روانه است مگر تصمیمی بزرگ و سریع برای تنفس در فضای آزادی.

دولت‌های غربی و به خصوص اروپایی چنانکه اشاره شد، هر از گاهی مطابق با سطح روابط دیپلماتیک با دولت‌های توتالیتر، کودتایی و استبدادی به تعهد خود در رابطه با کنوانسیون مصوب ۱۹۵۱ ژنو، جامه عمل می‌پوشانند؛ اما از فردای آنکه پناهنجو اثبات کرد کیست و چه کرده است و در این دنیای نوین چه می‌جوید، در جامعه‌ای که کمترین شباهتی با موطن استبدادزده‌اش ندارد، رهاست.

درست در این مقطع است که پناهنده سیاسی در می‌یابد که چگونه از موطنی که در آن شخصیت و چارچوب زیست اجتماعی و سیاسی و اقتصادی‌اش شکل گرفته بود به دنیایی دیگر پرتاب شده است. در این مقطع است که “باید”های جدید را درمی‌یابد. باید به زبانی دیگر سخن بگوید، بنویسد، بخواند و آنگاه بیاندیشد. باید این بار بر دغدغه‌ی نان، بیش از پیش تامل کند، چرا که سنگ بنای زندگی در این جامعه قدمت یک عمر را ندارد. خودش مانده است و گذشته‌اش. این گذشته هم در لحظه یاری‌اش نمی‌دهد. هر چه بود، بود؛ حالا شاهد نسل گذشته پناهندگانی است که با تحصیلات عالی جذب مشاغل آزاد شده‌اند، خواندن را رها کرده‌اند، زبان را در حد رفع نیاز روزمره آموخته‌اند، یک پایشان در رویای بازگشت به موطن است و پای دیگرشان در امروزی که باید هزینه هر ساعتش تامین شود.

از جمله هزینه‌هایی که به جنبش سبز مردم ایران تا امروز تحمیل شده، مساله آوارگی جوانان ایرانی است. ایران پس از انقلاب ۵۷ رتبه‌دار مهاجرت و پناهندگی شهروندانش بوده است. حتی با عبور از دهه شصت و آن موج عظیم خروج از کشور در دهه هفتاد هم ایرانیان یکی از عمده ملت‌هایی بودند که به غرب پناه جسته‌اند. آمارهای موجود بیانگر جابه‌جایی و تغییر این رتبه در مقاطع گوناگون است؛ اما هرگز توقف یا نقطه پایانی را حتی در کوتاه مدت برای پناهندگی ایرانیان از دولت‌های غرب نشان نمی‌دهد.

جنبش سبز ایران به عنوان یک رخداد سیاسی و مدنی سبب شد تا بسیاری که حاضر نبودند در حداقل فضای آزاد، دست از تلاش برای ساختن فردایی بهتر بشویند، از کشور خارج شوند و به خیل پناهجویان جهان درآیند. جوانانی که حتی پس از خروج از مرزهای ایران نیز باز نسبت به آن جامعه احساس وظیفه می‌کنند و در قبال مردم معترض و تحول‌طلب نوعی تعهد را ابراز می‌دارند.

سرنوشت فرزندان آواره ایران، اما در زمانی تغییر یافته است که جمعیت مهاجران و نه فقط پناهجویان سابق ایرانی در غرب در دفاع از رخدادهای درون مرز به نفع مردم چشم‌گیر است. به سخنی دیگر، آن عده از ایرانیان مقیم برون مرز که بی‌تفاوتی نسبت به حوادث داخل ایران را کنار نهاده و به یاری مردم معترض باور دارند، به وضوح در گوشه گوشه جهان دیده می‌شوند.

در چنین شرایطی اما آنچه مهم به نظر می‌رسد، ضرورت یک بیداری است. باید پذیرفت که شرایط محیطی بر شیوه مبارزه سیاسی، آگاهی رسانی، فعالیت‌های بشر دوستانه و یاری‌رسانی فکری تاثیرگذار است. بدون لحاظ کردن شرطی همچون فاصله جغرافیایی با میدان عمل سیاسی، نمی‌توان شیوه اعتراض را برگزید و اگر جز این بود احتمالا بسیاری به جای تاسیس شبه رسانه‌های ماهواره‌ای و اینترنتی، اقدامی دیگر می‌کردند.

بیداری اما در این نکته نهفته است که ایران را چگونه می‌شود بدون مردم در نظر آورد و مگر جز آنست که جوانانی که در شهرهای ترکیه و عراق و مالزی در نیمه راه گریزند، به همان مجموعه انسانی یعنی مردم ایران تعلق داشته و دارند؟

ضرورت دیدن شرایط حمایت از جنبش سبز مردم ایران آن جایی پر رنگ‌تر می‌شود که برخی از همان‌هایی که تا دیروز تصاویر اعتراض‌ها را روی سایت‌های اینترنتی منتشر می‌ساختند و ایرانیان برون مرز را به جوش و خروش وا می‌داشتند، اکنون نیازمند یاری تماشاچیان سابق‌اند.

بیدار شدن به این معنی اعتبار می‌یابد که در فقدان آزادی بیان و زیر سایه ناامنی شغلی و تهدید معاش، روزنامه‌نگاران جوان ایرانی قلم از نقد کج نکردند و هزار نکته را به لطایف‌الحیل در روزنامه‌های اصلاح‌طلبان منتشر ساختند و حالا سخت نیست قبول این نکته که یاری به مردم ایران، از دست‌ گیری همین از راه رسیدگان آغاز می‌شود.

این درد جامعه ایرانیان برون مرز است و براستی شرم، که روزنامه‌نگار و فعال حقوق بشر و هنرمند و کنشگر مدنی و سیاسی گریخته از استبداد، خیابان خواب شهرهای اروپا شود و کمی دورتر از تظاهرات اپوزیسیون جمهوری اسلامی، روی صندلی ایستگاه مترو شب را تا بامداد سپری سازد.

ایران مختصات جغرافیایی مشخصی دارد و چون هر کشور به رسمیت شناخته شده دیگری از جمعیت و دولت روشنی برخوردار است. از این روی همانگونه که نباید و نمی‌توان تصور دیگری از دولت کنونی و نظام سیاسی فعلی جز آنچه واقعا موجود است، داشت؛ درباره حمایت از ایرانیان معترض هم نمی‌توان تصوری غلط به مثابه آنکه همیشه دور از دسترس‌اند به ذهن سپرد.

مساله جوانان آواره ایرانی، امروز روشن‌ترین و مهم‌ترین مساله معترضان نظام سیاسی ایران و باورمندان به یاری ملت آن کشور است. تردیدی نیست که نسل گریخته از میهن در دهه شصت خورشیدی و حتی پس از آن، همین سنگلاخ را پیموده است؛ اما اگر توان دست‌گیری و یاری وجود دارد و اگر امروز امید به فردایی بهتر در کنار شعارهای انسان‌دوستانه و میهن‌پرستانه در اوج است، دریغ از مساله نسل جدید تبعیدی‌ها، نه اخلاقی است و نه منفعت سیاسی در کلان ماجرا به همراه دارد.

* این مطلب برای تهران ریویو نوشته شده است .
++ بازانتشار در شهرگان.